نظر لطف تو یک بار دگر حاصل شد
غزلی از کرمت بر دل من نازل شد
شعر نذر علم و بیرق و مشک ساقیست
واژه ها غیر اباالفضل همه باطل شد
در میان دو کفش عشق تلاتم می کرد
قطره ای بر دل من ریخت مرا شامل شد
دست ساقی حرم راه نشان داده به ما
همه جا لحظه ی غفلت کرمش حائل شد
شکر می گویم اگر شعر محرم آغاز
با مدد از کرم نام ابوفاضل شد
اصغر چرمی
السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعَبْدُ الصّالِحُ الْمُطیعُ للّهِ وَلِرَسولِهِ وَلاَِمیرِ الْمُؤمِنینَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ -ع-
سقای دشت کربلا یعنی ابوالفضل
شیر دلیر نینوا یعنی ابوالفضل
جان بر کفان عالم هستی بدانید
فرمانده ی کل قوا یعنی ابوالفضل
****
آن خسته ی عقده در گلو می آید
در همهمه و بگو مگو می آید
بر لب همگی ذکر ابوالفضل داریم
قطعا شب میلاد عمو می آید
****
رزمنده ایم از پیروان ذوالفقاریم
ما جز امیر مومنان یاری نداریم
هر کس که با سید علی ما در افتد
او را به دستان ابوالفضل می سپاریم
****
ز گهواره تا گور...
منم عاشقی که به عشقش دچارم
منم زائری که بهایی ندارم
منم بی قراری که دائم خمارم
منم سربه داری که عبد نگارم
منم مدحیه خوان دیوانه ی عشق
منم حلقه بر گوش میخانه ی عشق
منم شاعری که ز هر واژه مستم
خدا روز اول قلم داده دستم
به دفتر نوشتم که ساقی پرستم
علمدار دین شاه و من بنده هستم
نمک خورده ی سفره ی بذلی ام من
ز گهواره تا گور ابوالفضلی ام من
به دلداده ، دلدار ودلبر رسیده
امیر حرم را برادر رسیده
به حق المثنای حیدر رسیده
درست است ، فتاح خیبر رسیده!؟
به ام البنین زینت دامن آمد
به دشمن بگویید شمشیرزن آمد
بگوید علی آفرین بر خروشش
بخواند دوصد قل هوالله به هوشش
بنازد به لب های باده فروشش
قرائت نماید اذانی به گوشش
مسلمان چشمان شیر خدا شد
خداوند منّان مثالش ندارد
سلیمان هستی جلالش ندارد
و یوسف شکوه جمالش ندارد
یقین دارم اوخط و خالش ندارد
قَمَرَ العشیره و ماه منیر است
شبیه خدای احد بی نظیر است
دلیری قوی بود و میلی به شب داشت
"أغیثینی یا فاطمه" روی لب داشت
و از کودکی در دلش تاب وتب داشت
که همواره در پیش زینب ادب داشت
به او عبد نیکو خصائل بگویند
به او صالح و بوالفضائل بگویند
اگر اندکی روی مرکب بخیزد
زمین را به یکباره بر هم بریزد
اگر با نگاهش به دشمن ستیزد
عدویش هراسان به سویی گریزد
هر آن کس که با پنچه اش در جدال است
غلط کرده ، فهمیده خونش حلال است
زمین و زمان را به نامش نوشتند
و زرتشتیان را غلامش نوشتند
دلم را اسبر مرامش نوشتند
و "باب الحوائج" مقامش نوشتند
امین و علمدار و ساقی مولاست
وکیل بلاعزل ارباب دنیاست
به چشمان او مرتضی بوسه میزد
به فرقش ولی خدا بوسه میزد
به هر گونه هایش دو تا بوسه میزد
به دستان و بازو چرا بوسه میزد!!؟؟
نه تنها که یعسوب دین گریه میکرد
در آن بین ام البنین گریه میکرد
علمدار دور از علم گریه دارد
سه شعبه به چشم صنم گریه دارد
و ساقی و دست قلم گریه دارد
و شرمندگی از حرم گریه دارد
منم با هوای حرم گریه دارم
به یاد شه با کرم گریه دارم
چه میشد که او شام آخر نمی دید
چه میشد که او اشک خواهر نمی دید
به دنبال طفلی دو افسر نمی دید
به دستان خولی دو معجر نمی دید
به جان یتیمی سپاهی می افتاد
سرش روی نی بود و گاهی می افتاد
عليرضاخاكساري
السلام علیک یا اباالفضل ع
منم محتاج باران عطایت
سر و جانم فدای چشم هایت
علمدار سپاه کربلایی
گل ام البنین جانم فدایت
شب میلادت ای ساقیّ حیدر
منم محتاج یک لحظه دعایت
همه هستی فدای لحظه های
لالایی خواندن مادر برایت
براتی را تصدّق کن بیایم
به پابوس حریم کربلایت
نمی دانی چگونه مرغ روحم
شده مجنون ایوان طلایت؟
دو دست ناز تو در روز محشر
خدا داند بُود ما را کفایت
بیا یاابن الحسن در ماه شعبان
میان هر دو چشمم خاک پایت
اصغر چرمی
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
چون که بانوی کلابیه پسر آورده
چشم وا کن، پدر خاک قمر آورده
هر که از قافله فطرسیان جا مانده
نظرش خیره به گهواره سقا مانده
زور بازوی تو بی حد و عدد خواهد شد
بعد از این ام بنین، ام اسد خواهد شد
با وجود تو زمین حیدر دیگر دارد
کعبه جا دارد اگر باز ترک بردارد
از در خانه او پا نکشیدم هرگز
چون حسینی تر از عباس ندیدم هرگز
ماه ذیالحجه که عباس به حج عازم شد
همه بر کعبه ولی کعبه بر او محرم شد
در طوافش سخن از عقل فراتر می گفت
در حقیقت «لک لبیک برادر» می گفت!
این اباالفضل که از قبله فراتر می رفت
مرتضی بود که بر دوش پیمبر می رفت
علی اکبر به ثنا گویی او می آید:
چقدر منبر کعبه به عمو می آید
خطبه خواند و همه را محو صدای خود کرد
در حقیقت همه را قبله نمای خود کرد
گفت این خانه که حق آمد و ایجادش کرد
مسجدی بود که بابای من آبادش کرد
از در خانه او پا نکشیدم هرگز
چون حسینی تر از عباس ندیدم هرگز
«کاشف الکرب» تویی؛ خنده ارباب تویی
«پدر خاک» علی و «پدر آب» تویی!
روی چشم تو بود جای حسن جای حسین
هست ما بین دو ابروی تو بین الحرمین
پیش خورشید و قمر سایه تو سنگین است
و فقط محضر زینب سر تو پایین است
ساقی ما چه شرابی چه سبویی دارد
بنویسید رقیه چه عمویی دارد
صحبت از مردی تو کار بنی هاشم بود
نام تو در دل میدان رجز قاسم بود
زور بازوی علی ریخته در بازویت
ذوالفقاری نبود تیزتر از ابرویت
تیغ چرخانده ای و پیش تو طوفان هیچ است
لشگری پیشت اگر آمده میدان، هیچ است
وسط جنگ زمین را به زمان دوخته ای
فن شمشیر زنی را ز که آموخته ای؟!
ای جوان! پیر رهت کیست از آن شاه بگو؟
«أشهد أن علیاً ولی الله» بگو
او علمدار حسین است ببخشید مرا
مدح او کار حسین است ببخشید مرا
مجیدتال
جمعمان جمع كه تا نقش خیالی بزنیم
كوچه باغی برویم و پر و بالی بزنیم
پای حافظ مِی ای از شعر زلالی بزنیم
جمعمان جمع بیایید كه فالی بزنیم
شاهِ شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان
بگذارید از این فاصله بویی بكشیم
درِ خُم را بگشاییم و سبویی بكشیم
تیغ ابروی كجش را به گلویی بكشیم
صد و سی و سه نفس نعره ی هویی بكشیم
از دلِ ما چه به جا مانده؟ كه غارت كرده
پسر سوم زهراست قیامت كرده
ماه و خورشید دو حیران و دو سرگردانند
سال ها دل سرِ این طایفه می گردانند
بال در بال فرشته غزلی می خوانند
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
آمده تا ز علی تیغ دو دَم را گیرد
قد برافرازد و بر دوش علم را گیرد
جمع مِهر و غضب و جذبه و زیبایی را
در تو دیدیم مسیحایی و موسایی را
محشری كن كه ببینند دل آرایی را
برده ای ارث از این سلسله آقایی را
حق بده مات شود چشم، تماشا داری
هر چه خوبان همه دارند تو یك جا داری
آسمان پیش قدم هات به حیرت افتاد
كهكشان وقت تماشات به زحمت افتاد
موج برخاست و از آن همه هیبت افتاد
كوه تا نام تو را بُرد به لكنت افتاد
این علی هست خودش هست جنابش آمد
خوش به حال دلِ زینب كه ركابش آمد
تشنه خاكیم و ترك خورده ولی دریا تو
شوره زاری همه با ماست وَ باران با تو
و نوشتیم كه یا هیچ پناهی یا تو
دلمان قُرص بُوَد، قُرص چرا؟ زیرا تو
بعد مرگم به هوای حرمت پر گیرم
من كفن پاره كفن زندگی از سر گیرم
رگِ پیشانی تو تا كه تَوَرم می كرد
لشگر انگار كه با مرگ تكلم می كرد
دست و پا را نه فقط راهِ نفس گم می كرد
بیرقت در وسط دشت تلاطم می كرد
تو سلیمانی و تختت وسط میدان است
چقدر سر ز سرِ تیغ تو سرگردان است
می كشی تا وسط معركه ها طوفان را
بند آورده نگاهت نفس میدان را
تا كه ارباب بگیرد به سرت قرآن را
می درد نعره ی تو زَهره ی سرداران را
شورِ آن قله كه آتش فوران كرد تویی
آن كماندار كه ابروش كمان كرد تویی
سایه بان دلِ زینب دلِ ما هم با توست
حاجتی گر چه نگفتیم فراهم با توست
ماهِ شب های محرم تویی و دم با توست
ای علمدارِ ادب شور محرم با توست
دستِ ما نیست كه در پای غمت می گرییم
لطف زهراست كه زیر علمت می گرییم
بی تو از چشم حرم خونِ جگر می ریزد
خون از ساقه ی صد تیر و تبر می ریزد
و رباب اشك به لب های پسر می ریزد
خیز از خاك و ببین خاك به سر می ریزد
ابرویت بند دلش بود كه از هم وا شد
وای بر حال سكینه كه سرت دعوا شد
حسن لطفی
سرلوحه ایثار
اکنون که با شادی دل ما همنشین است
روی زمین سزسبز چون خلد برین است
از آسمان آواز قدسی آید وباز
نغمات قدسی گویی از روح الامین است
بسکه تماشائی است گلزار ولایت
چشم فلک سرگرم دیدتر زمین است
پرسیدم از خورشید حیران که ای، گفت
چشمان من محو امیرالمومنین است
گفتم که این بوی بهشتی چست وزکیست
گفتا که این عطر گل ام البنین است
گفتم بگو یک ذره از فضل وکمالش
گفتا که او خورشید اخلاص ویقین است
گفتم چه داری مژده براهل ولایت
گفتا نوید من براهل عشق این است
امشب نسیم عشق عطر یاس دارد
با خـود خبــر ازمقــدم عبــاس دارد
استادسیدهاشم وفایی
پرونده عشق
آن روز که عشق را خدا معنا کرد
عشق آمد ودر دل همه مأوا کرد
با آمدن حسین و عباس خدا
پروندل عشق وعاشقی را واکرد
گلبانگ
برتشنه لبان آب حیات آوردند
برغمزدگان فُلک نجات آوردند
درفصل شکفتن حسین و عباس
گلبانگ سلام و صلوات آوردند
لبخند
ازمقدم تو عشق شکرخند زند
مارا به ولایت تو پیوند زند
ازیمن ولادت تو زیباست اگر
بر ام بنین فاطمه لبخند زند
سیدهاشم وفایی
نغمۀ شیدائی
ای دل هردو جهان محو فریبائی تو
درچمن هیچ گلی نیست به زیبائی تو
همه گلها به گلستان ادب صف بستند
تا ببینند دمی روی تماشائی تو
تا پراکند خدا عطر دل انگیز تورا
غرق گل شد همه جا فصل شکوفائی تو
چون نسیم سحری عقده گشائی وبود
برلب مرغ سحر نغمۀ شیدائی تو
شب میلاد تو با بوسه زدن بردستت
می کند دست خداوند پذیرائی تو
ادب آموز جهانی و به دانشگه عشق
پُرشد ازشرم و ادب دفتر دانائی تو
ازغبار قدم نور دل فاطمه بود
به خدا در همه جا سرمۀ بینائی تو
همه شب تابه سحر برسر سجّادۀ عشق
غرق ایمانم و دعا شد دل دریائی تو
تکیه بر بازوی خیبر شکن حیدر زد
شور اخلاص تو و دست توانائی تو
چشمۀ علقمه شرمنده زایثار توشد
آفرین برادب تو، به شکیبائی تو
همۀ هستی تو دست وسرو جانت بود
در ره دوست فدا شد همه دارائی تو
باب حاجات خلایق توئی وخلق جهان
چشم دارند برآن معجز عیسائی تو
هرکسی برسر خود شور و هوائی دارد
دل پرشور «وفائی» شده شیدائی تو
استادسیدهاشم وفایی
السلام علیک یا اباالفضل ع
منم محتاج باران عطایت
سر و جانم فدای چشم هایت
علمدار سپاه کربلایی
گل ام البنین جانم فدایت
شب میلادت ای ساقیّ حیدر
منم محتاج یک لحظه دعایت
همه هستی فدای لحظه های
لالایی خواندن مادر برایت
براتی را تصدّق کن بیایم
به پابوس حریم کربلایت
نمی دانی چگونه مرغ روحم
شده مجنون ایوان طلایت؟
دو دست ناز تو در روز محشر
خدا داند بُود ما را کفایت
بیا یاابن الحسن در ماه شعبان
میان هر دو چشمم خاک پایت
اصغر چرمی
ای عشق زلال، روح دریا عباس
زیبایی محض،ای دلارا عباس
الحق که به تو نام قمرمی آید!
ای ماه ترین عموی دنیا عباس
وحیدقاسمی
ابروی هلالی ات قمر، تیغ برنده است
این ناوک مژگان چه بلاخیزوکشنده است!
مجنون شدنم قصه ی پرپیچ وخمی داشت
آشفتگی زلف تو دیوانه کننده است
عشق تو قماری ست که بازنده ندارد
این اشک قیامت برسد؛برگ برنده است
انگارعلی آمده درعلقمه ،احسنت
جنگاوری ات مثل پدر خیره کننده است
باید به شما رو بزنم ، درد شناسی اید
سوگند به مردیت،غرورم شکننده است
وحیدقاسمی
امشب است آن شب كه شادى بر در دربار عشق
حلقه مى كوبد كه عقل آمد پى دیدار عشق
ساقیا لبریز كن امشب ز مى پیمانه را
تا به مستى پرده بردارم من از اسرار عشق
سینه زنها سینه چاكان سینه سرخان را بگو
دست افشانى كنید آمد سپهسالار عشق
تا كه سازد پرچم خودكامگى را سرنگون
زد قدم در ملك عالم میرو پرچمدار عشق
نقطه پرگار هستى گر حسین بن على است
آمد از ره پاسدار نقطه پرگار عشق
تا دهد سرمشق جانبازى به جانبازى ما
آمد آن جانباز قطعه قطعه پیكار عشق
آنكه با تیغ كجش شد قامت اسلام راست
آمد از ره تا ببوسد سنگر ایثار عشق
تشنه لب رفت و برون شد تشنه و لب تشنه كرد
جان شیرین را نثار مقدم دلدار عشق
بر سر پیمان نشست و با عدو پیمان نبست
داد سر با سرفرازى تا كه شد سردار عشق
دست داد و دست از فرزند زهرا بر نداشت
كز مقام و مرتبت شد جعفر طیار عشق
چشم داد و چشم بر خوان ستمكاران ندوخت
تا كه شد سیراب از سر چشمه سر شار عشق
میشود مستور زیر ابر تا روز معاد
ماه بیند روى ماهش تا كه نگردد خار عشق
از على باید چنین فرزند تا روز مصاف
همچو گل پرپر شود تا كه نگردد خار عشق
شیر حق را شرزه شیرى داد حق ، كز هیبتش
روبهان را مى كند در دهر تار و مار عشق
اى بنازم بر چنین ازاد مردى كز شرف
گوى سبقت برده در ایثار با اقرار عشق
آفرین بر همت مردانه اش كز یك نگه
چون على وا مى كند صدها گره از كار عشق
رحمت حق باد بر شیر تو اى ام البنین
این چنین شیرى نمودى هدیه بر دادار عشق
تا كه او باب الحوائج هست دست حاجتى
شاعر ژولیده را نبود بر اغیار عشق
ژولیده نیشابوری
ای عطر گل یاس! دلم را دریاب!
ای منبع احساس دلم را دریاب
من تشنه یک قطره محبت هستم
یا حضرت عباس! دلم را دریاب
جلیل صفربیگی
بر خاك تو هر كه سر گذارد
سر از دل خاك بر ندارد
در كوى تو وَهْم ره نبرده
از جاه تو كس خبر ندارد
در بین دو آفتاب، زهرا
مثل تو، على، قمر ندارد
گل بوسه چو تو بدست و بازو
هرگز پسر از پدر ندارد
سقایى و هیچ كس به عالم
از تو لب تشنه تر ندارد
استادسازگار
هرچه داریم همه از كرم عباس است
خلقت جنّت حق لطف كم عباس است
نور بر شمس و قمر، ماه بنى هاشم داد
عرش یك ذرّه ز خاك قدم عباس است
نه فقط خلق زمین، عبد و غلامش باشد
به خدا خیل ملائك قدم عباس است
شیعه از كینهى دشمن نهراسد هرگز
دین ما تحت لواى عَلَم عباس است
در صف حشر علمدار شفاعت زهراست
عَلَم فاطمه، دست قلم عباس است
يااباالفضل ع
کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف
تاکوش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف
کیست این راز پریشانی من، در موهاش
تکیه گاه سر شوریده من، بازوهاش
کیست این عطر غزل می وزد از پیرهنش
ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش
این که می خندد و می خواند و می رقصد و مست
می رود بوی خوش پیرهنش دست به دست
ناز پرداز همه ناز فروشان زمین
ساقی اما، ز همه تشنه لبان تشنه ترین
نشأت افزای دل و جان خماران مستیش
دستگیر همه خسته دلان بی دستیش
کیست این سرو قدِ تشنه لبِ مشک به دوش؟
اینکه بی اوست چراغ شب مستان خاموش
اینکه آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است
کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟
گره وا کردن از آن زلف سیه، لازم نیست
حتم دارم که به جز ماه بنی هاشم نیست
"دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام زار و پریشان که مپرس"
سعيدبيابانكي
بند اول
شب سوم چو رسید از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن، چه مبارک سحری بود که خورشیدِ جمال پسرِ فاطمه یکباره درخشید، ادب بین که شب چارم شعبان، پی آن ماهِ فروزنده عیان گشت ز بـرج شـرف و غیـرت و ایثار، بـه بیت علـی آن حجت دادار، مهِ امِبنین، حضرت عبـاس علمـدار، قضـا گفت که ایـن است همـان شیـر خروشانِ علی حیدر کرار، قدر گفت که این است به خیل شهدا سرور و سالار، فلک گفت بشر یا ملک است این؟ زهی از این گل رخسار که بخشید صفا چشم و دل اهل صفا را
بند دوم
هله ای فاطمه دوم مولا! صدف بحر تولا! گهرت باد مبارک! تویی آن نخل ولایت، که بود میوه نابت قمر برج هدایت، دُر دریای عنـایت، ثمرت بـاد مبارک، قمـرت بـاد مبـارک! گـلِ رخسـارِ گرامی پسرت باد مبارک! ز عـلی بـاد سلامی به بلندای تجلّای ولایت به تو ولاله یاس تو و مـاه رخ عباس که سرمست حسین است، که پابست حسین است، همه هست حسین است، بگو دست حسین است، ببین در رخ نورانی او هیبت و اِجلال علی شیر خدا را.
بند سوم
الا حور و ملک! جن و بشر! خلق سماوات و زمین! جشن بگیرید که امشب علی و فاطمه و فاطمه امبنین و حسن و شخصِ حسینبنعلی جشن گرفتند و همه وصف ابوالفضل علمدار سرودند، همه چشم به عباس گشودنـد و همه حمد خـداونـد نمودنـد که در باغ ولا، دسته گلِ یاس خوش آمد پسر شیر خدا حضرت عباس خوش آمد! صلوات علی و فاطمه بـر ماه جمالش، بـه جلالش، به کمالش، به خصالش، به دو ابروی هلالش، ز رسول الله و آلش بفشانید به پایش گهر مدح و ثنا را .
بند چهارم
نشنیدید که قنداقه آن ماه جبین در بغلِ امبنین بود؟ چو خورشید که بر بام زمین بود، تو گویی که مگر در بغل فاطمه بنت اسد، حیدر کرار، علی شیر خداوند مبین بود، که آن مادر فرخنده چو یک اختر تابنده که دور سر خورشید بگردد، به ادب آمد و گرداند بـه دور سر ریحانه زهرا قمرش را و نـدا داد که ای نـور دل فـاطمه عبـاس عزیزم به فدایت نگهش کن که بـوَد یارِ تو و سرور و سالار، تمام شهدا را .
بند پنجم
همه دیدند که قنداقه عباس بود بر سر دست اسدالله چو خورشید که گیرد به بغل ماه و زند بوسه بـه پیشانی و دستش، پس از آن یاد کند در شب میـلاد وی از صبح الستش که فـدای پسر فاطمه گردد سر و جان و تن و دستش، و کند یـاد علمـداری و سقائی و فرماندهی کل قـوایش، ادب و عشـق و وفـایش، شـرف و صـدق و صفایش، بـه زمین آمـدن از عـرش خدا، قـامت رعنا و رسایش، عجبا دید در آن چهره همه واقعه کرب و بلا را .
بند ششم
ای نبی خوی و علی صولت و زهرا صفت! آیین? حلم حسن و دیده بیدار حسینی! تویی آن ماه که خود غرق در انوار حسینی، نه فقط در شب عاشور و صف کرب و بلا، کز شب میلاد گرفتار حسینی، همه جا یار حسینی پسر شیر خدایی و علمـدار حسینی، تـو ابـوفاضل و فرمانده انصار حسینی، ز خداوند و ملایک ز رسولان و امامان و شهیدان الهی، همه دم باد درودت، همه جا باد سلامت که رساندی به کمال از ادب و غیرت و جانبازی خود دوستی و عشق و وفا را .
بند هفتم
تو یم غیرت و ایثار و وفایی که پیمبر به تو نازد، تو به بی دَستی خود دست خدایی که علی ساقی کوثر بـه تـو نازد، تـویی عباس که صدیقه اطهر به تو نازد، حسن آن حجت داور به تـو نازد، تو همان یار حسینی که حسین ابن علی در صف محشر به تو نازد، تو همان میر سپاهی که همانا علی اکبر بـه تـو نـازد، تـویی آن سـاقی بی آب که حتی علی اصغر به تو نازد، پسر امبنین استی و بیش از همه مادر به تو نازد، که تو کردی به صف کرب و بلا یاری مصباح هدا را .
بند هشتم
تو همان ماه بنی هاشم و شمع شهدایی تو به دریای عطش با جگر تشنه خود آب بقایی، تو کنار حرم خون خدا صاحب ایوان طلایی، تو به بیدستی خود از همگان عقده گشایی، تو فراتر ز تمام شهدا روز جزایی، حرمت علقمه، خود کعبه ارباب دعایی، تو حسینِ دگرِ فاطمه، تـو خون خدایی، بـه خدا صاحب لطف و کرم و جود و سخایی، تـو همان باب حوائج، تو همان بحر عطایی، تو امید همه عالم تو چراغ ره مایی، تو علمداری و فرمانده کل شهدایی، چه شود دست بگیری ز کرم "میثم" افتاده ز پا را؟
استادسازگار
لبریز از تو گفتنم اما نمی شود
اصلا زبان برای سخن وا نمی شود
لکنت گرفته ام و مانده ام هنوز
دم از شما زدن به تقلا نمی شود
عمری قلم گرفته و یک خط نوشته ام
بر روی دفترم اما نمی شود
وصف تو کار من نه، که کارخود شماست
مجنون که از قبیلۀ لیلانمی شود
فرض محال کردم و دیدم که باز هم
دراین خیال وسعت من جا نمی شود
ساقی بریز باده که خود را رقم زنم
دم از ظهور حضرت صاحب علم زنم
جان دوباره ای به شجاعت دمیده اند
وقتی حماسه را به تصوّر کشیده اند
روز ازل میان تمامیّ واژه ها
نامی برای معنی مردی گزیده اند
وقتی که نام حضرتتان برده می شود
دلها رمیده اند و نفس ها بریده اند
زیبایی و وقار و شب و صبح پیش هم
در چشمهای مست شما آرمیده اند
می خواستند زمین بلرزد تمام قد
عباس را شبیه خدا آ فریده اند
جبـر است و اخـــتیار شـدم آشنـای تو
عشق است اگر که سر بدوانم به پای تو
این شام نیست زلف دلارای دلبر است
این سرو نیست قامت شمشاد پرور است
این تیغ نیست، ابروی پیوسته ای ، کمان
این شانه نیست اوج هزاران کبوتراست
این هیبت که هست که این سان قیامت است؟
این بازوی که است که این سان دلاوراست؟
مژگان نگرکه قامت دلها گرفته است
چشمش نگر که آینه ای مهر گستر است
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتراست
عباس مرتضی و اباالفضل حیدراست
تو انتخاب فاطمه ای بی قرین شدی
تو سـرفـرازیِ سـرِ ام البنین شـدی
وقتی نبرد تازه نفس گیر می شود
لبخند برلبان تو تصویر می شود
وقتی به سینۀ خود می زنی گره
این شانه ها به هیبت یک شیر می شود
تو نعره می کشی و رجز خوانیت عجیب
تا هفت آسمان پُرِ تکبیر می شود
وقتی که تیغ تیز کمی چرخ می دهی
یک دشت پرسپاه زمین گیر می شود
هر سو نگاه می کنی از کشته ها پر است
انگار ضربه های تو تکثیر می شود
موسی بگو عصای خودش را رها کند
جایی که کوه را دم تیغت جدا کند
پای شریعه چشم به چشم برادرت
آمد ولی خمیده کمر پای پیکرت
فلان هنوز چشم براه رسیدنت
چشم رباب، چشم علی، چشم خواهرت
یک دختر سه ساله در خیمه مانده است
درانتظار دیدن لبخند آخرت
اما زبس که بر بدنت تیر خورده است
جایی نمانده است براین جان پرپرت
ام البنین نبود بگیرد سر تورا
زهرا گرفته رأس تورا جای مادرت
با تو کسی به کوچۀ غم ها گذر نکرد
با تو کسی به قامت زینب نظر نکرد
حاج محمودكريمي
موضوعات
آرشیو
لینکستان
درباره ما
پیوند های روزانه
آمار وبلاگ